متن نوحه نشسته بر سر زانو از عباس محمدی باغملایی
متن نوحه نشسته بر سر زانو از
عباس محمدی باغملایی
نشستــه بـر سـر زانـو دو دستـی بر دعـا دارد هزاران گـفـتگــو در دامـن شـب بــا خــدا دارد
چـو فـردا سر رسـد بـا شمـردون و لشکـرکفار چـو شیریـن ماجرایـی مـرد حـق در کربلا دارد
الایــــاایهــــاالسـاقــــی ادرکـــــاسـا ونــاولهـــا کـه عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکل ها
سحر از پشـت نخلستـان کـوفـه شرمگیـن از خـود کــه مـیدانـد عـجــب روز شبـی در نـینــوا دارد
نبــود ام الـبـنیـن آگــه کــه فـردا در کنـار شـط جوانی خوش قدورعنا دو دست از تن جدا دارد
به خون سجاده رنگین کن گرت پیرزمان گوید کــه مـولا بی خبــر نبـود ز راه رسم منـزل هـا
میـان شعلــۀ آتـش چـو وقت ماندن است یارب ولـی فرزنـد زهـرا بیـن کـه دستی بر دعــا دارد
میـان خیمـه هــا پــرمحبـت تــا گلـوی عــرش حسین بر لب چه می گوید که یک دنیا صفا دارد
مرا در منزل جانان چو امن عیش چون مردم جـرس فریـاد مـی دارد کـه بـر بنـدیـد محمـل ها
گهی بازبینش نجوا کنان رمزی به لب دارد گـهــی هـم گـفتـگـویـی بـا علــی شیـرخــدا دارد
گهـــی بـر چهـره اصغــر نظـرافکنـد گـه اکبــر ر قیــه را همـی بـوسـد کــه فـردا مــاجـرا دارد
حضوری گرهمـی خواهی بیا با مادراین وادی رهــا کـن حــب دنیـــا را زعـد دنیـــا و اهللهـــا
بـه دریـای خروشان بـا دلی سرشار از ایمـان میان موج ویرا نـگر سخـن بـــا نـاخــدا دارد
تـلاطـم مـی کشد مـا را بسـوی صخـرۀ ساحـل حسیــن بـا فخــر دریــاهـا نـگــاهـی آشنـا دارد
شب تاریــک بیـم مـوج و گردابـی چنین حائـل کجــا دانـنـــد حــال مـــا سبکـبـالان سـاحل هـا
نظــرافـکنــده زینـ ب بر شــه کربـبــلا از غــم چـو می دانـد کـه فـردا تیـغ تیـزی بـر قفا دارد
نمی دانـم فلـک از گردش خود کـی شود نـادم کـه بــا ایــن خاندان حـق چنین جورو جفا دارد
من از روز ازل دانستـم ایـن مکرسیـه روزان
نهان کی ماند این رازی که ازاوسازندمحمل ها